شهید عبد محمد اولیاء

محل تولد: کهگیلویه‌و‌بویراحمد - کوه ارص

پردیس محل تحصیل: کهگیلویه‌و‌بویراحمد - تربیت معلم گچساران

رشته تحصیلی: آموزش ابتدايی

شهادت: 1363/12/26

محل شهادت: خوزستان - شرق دجله

عملیات: بدر

خودت مى داني وصيت نوشتن براى يك جوان كه هزاران آرزو داشته خيلى مشكل است.انسان با هيچ يك از موجودات فرق ندارد بجز تقوا و عمل انسان انسان را بالاتر مى داند

شهید عبدالمحمد اولیا

ما برای شهادت نیامدیم؛برای سعادت آمدیم...(بخشی از وصیت‌نامه)

در سومین روز از آذر ماه سال ۱۳۴۴؛ روستای دره خرزهر از توابع شهرستان بهمئی استان کهگیلویه و بویراحمد؛میزبان کودکی شد تا در آینده؛به گفته خودش؛ پرچم اباعبدالله حسین را بردارد و حرکت کند تا آن را در سراسر گیتی برافرازد. این کودک عبدالمحمد نامیده شد. خانواده او اگرچه تنگدست بودند؛اما نوری در قلبشان بود از جنس خدا.
پس از اینکه عبدالمحمد دوره ابتدایی و متوسطه اول را با موفقیت به سرانجام رساند؛عشق به تعلیم و تعلم او را به راهی کشاند تا در جبهه علم و دانش قدم گذارد. از این رو برای ادامه تحصیل وارد دانشسرای شهید رجایی گچساران شد.
در سال ۱۳۶۲ پیمان ازدواج بست و در همان سال در حالی که دانشجوی سال دوم رشته آموزش ابتدایی بود به جبهه‌های جنگ عزیمت نمود.
شتافتن او به سوی جنگ و شهادت در نتیجه آموزه‌هایی بود که از مکتب امام حسین(ع) فرا گرفته بود و از آنکه با آگاهی به سوی مرگ و شهادت می‌شتافت خوشنود بود.
او برای برآورده کردن آرمان‌های حق تا پای جان همت ورزید و بار مسئولیت‌های متعددی از جمله فرمانده لشکر؛فرمانده تیمی؛فرمانده گردان؛مسئولیت اداره اطلاعات و فرمانده دسته را به دوش کشید.
او در اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر با عنوان فرمانده دسته دلیری و رشادتی از خود بروز داد تا اثر انگشت خود را برای همیشه در صفحه دلاوری تاریخ حک کند.
سرانجام در بیست و ششمین روز از واپسین ماه سال؛در شرق رود دجله؛در حالی که ترکش به سینه یشان اصابت کرده بود با ذکر یا فاطمه زهرا(س) به سوی معبود خود بازگشت و شهد شیرینی که در رویاهایش دیده بود را در واقعیت نوشید و چه شهدی گواراتر از آنکه معشوق به عاشق ارزانی می‌دارد.
زادگاه شهید عبدالمحمد اولیا که روزی میزبان ورود او به این جهان بود بار دیگر پیکر نورانی او را در آغوش گرفت و روح او آسوده به سوی درگاه حقیقی‌اش شتافت.

يا ايهاالذين آمنو و هاجرو و جاهدو فى سبيل الله به اموالهم و انفسهم ؟؟؟ درجه عنداللهو اولئك هم الفاعزون .
با سلام ودرود بر امام امت خمينى كبير رهبر و آن قلب تپنده مسلمان جهان و پيرجماران كه هيچ قدرتى و دستى بالاتر ازدست و قدرت آن نيست ، دست و قدرت تواناى خدا كه هر سخنى گهر بارش تير بر قلب دشمنان است و تصميمش همچون كوهى استوار مى ماند و سلام و درود خداوند بر شهدا از حسين شهيد تا كنون و سلام به پيشگاه ولى عصر و آيت الله منتظرى اينجانب بنده حقير عبدالمحمد اولياء كه براى سومين بار كوله بار خويش را كه پر از عشق به الله بود و به نداى امام امت لبيك گفتم و از شهرستان گچساران اعزام به جبهه حق عليه باطل شدم و در تاريخ 13/2/63 از دانشسراى تربيت معلم شهيد رجائى كچساران كه در آن دومين سال تحصيلى را مى گذرانيم اعزام شدم .
شروع وصيت نامه خدايا از كجا شروع كنم .
خودت مى داني وصيت نوشتن براى يك جوان كه هزاران آرزو داشته خيلى مشكل است خدايا پروردگارا معبودا تو گواهى وقتى وصيت نامه مى نوشتم بدنم مى لرزيد و دستم نمى گرفت چون در آن لحظه به همه فكر فرو رفتم و اشك از چشمانم جارى مى شد چون داشتم آخرين لحظات عمر خويش را مشاهده مى كردم اما خدايا شكرت كه خودت به دنبال اين همه وسوسه فرمودى و اميدى به بنده خود دادى گفتى ما انسان را آفريديم تا در اين دنيا آزمايش خود را انجام دهد و پيروز شود و گرنه انسان با هيچ يك از موجودات فرق ندارد بجز تقوا و عمل انسان انسان را بالاتر مى داند اى برادران و خواهران هرگز دستم قلم را نمى گرفت وصيت نامه بنويسم اما هنگامي كه در جبهه جنوب بودم بوى خون و شهادت را احساس مى كردم هنگامى كه خبر عمليات را شنيدم ساعت 11 شب شروع به نوشتن وصيت نامه كردم و در خود احساس آخرين لحظات را مى كردم . اما براى شهادت نيامديم بلكه براى سعادت آمديم و من خودم را يك فرد گناهكار ميدانستم كه آخر روزى مى ميرم اما باز خدا را شكر مى كنم كه با آگاهى بسوى مرك و شهادت شتافتم بدانيد كه كوركورانه اين راه را انتخاب نكردم بلكه اى مردم اين درس آموزنده اى بود كه از سرورمان امام حسين آموختم و اگر آن روز با امام حسين نبوديم حالا پرچم عبدالله الحسين را بر مى داريم و حركت مى كنيم تا در سرتاسر گيتى برافراشته شود و تا قلب خمينى زمان را شاد گردانيم و چه كشته شويم و چه بكشيم پيروزيم اما من يك سؤال از منافقان دارم به آنها بگوئيد آيا تا بحال راه پيرانتان را طى كرديد ؟ و به آخر آن رسيديد آيا هميشه از نصف راه بازگشتيد و شما هميشه خوار و ذليل بوديد ؟ بلى . خداوند بندگان خويش را هميشه خشنود و پيروز مى دارد و افراد ديگر را خوار وذليل مى داند خدايا من راضى به عشق و علاقه ائى كه از تو دارم هستم باز خدايا به جهاد آمدم نه بخاطر بشارت و بشير و مبشر در بهشت
من مى دانم كه شهيد مى شوم چون در سال 62 در پادگان شهيد دستغيب شبى خواب ديدم كه از چند طبقه پايين مى آيم و مى بينم آقاى دستغيب نشسته و يك دفعه آنرا كه ديدم به عقب رفتم و گفتم خدايا دستغيب مى آيد و سرى به پادگانش بزند بعد ميدان صبح گاهى بود و مى بينم آنجا پشت سرش با چند تا از دوستانم مى خواهم همه لباسهاى آن با امامه سفيد بود و يا پارچه اى سبز به كمر آن بسته باز دنبالش شبى ديگر خواب ديدم كه آقاى دستغيب خانه امام دارد قرآن مى خواند و من تلفظ مى كردم و در يك خانه گلى بود گفتم خدايا اگر آقاى منتظرى بخواهد بيايد به خانه امام آيد توى همين خانه گلى در همين لحظه بيدار شدم و شروع كردم به دعا كردن اما برادران و خواهرانم هيچ ناراحت نباشيد كه من بهترين جايگاه را دارم و خواهرانم و دختران عمويانم هر وقت بر سر مزارم آمديد كسى از شما حق ندارد يك موئى از سرش بيرون بياورد كه من از آن ناراحت مى شوم و فرياد بلندبزنيد و حجاب خودتان را حفظ كنيد بدون چادر نيائيد خداوند به همه شما صبر عطا كند و لباس سياه نپوشيد برادرانم و پسر عمويانم ناراحت نباشيد و كسى از شما لباس سياه نپوشاند اگر از من ناراحتى ديديد و اگر حقى بر گردنم داريد مرا ببخشيد اما وصيتى به برادران خودم دارم كه برادران هر موقع مادرمان ناراحتى ديد ناراحتى او را بر طرف كنيد و او را دلدارى نمائيد و اما همسر عزيزم از اينكه بنده مدت زيادى كوتاهى در خدمت شما بودم اگر از من ناراحتى ديدى مرا ببخش و اميدوارم همچون همسرهاى شهدا باشى و بخود احساس ناراحتى ندهيد و برادر كوچكم محمد صالح را مدرسه بگذاريد و برادرانم امان الله طالع نژاد و محمد كاظم اولياء را سلام مى رسانم و قومان و خويشان و دوستان و خالويانم را سلام مى رسانم