یعقوب مهدی زاده
محل تولد: اردبيل - اردبیل
پردیس محل تحصیل: اردبيل - دانشسرای تربیت معلم شهید رجایی اردبیل
رشته تحصیلی: آموزش ابتدایی
شهادت: 1365/12/05
محل شهادت: خوزستان - شلمچه
عملیات: کربلا 5
امروز امريكاى جنايت كار و شوروى تجاوزگر دست به دست هم داده و در صدد بلعيدن و كوبيدن تمام مستضعفان از لبنان و عراق و افغان گرفته تا ديگر كشورها هستند. نداى مظلوميت خواهى را در دنيا خفه كنند . بنابراين بر ماست كه با فريادهاى كوبنده الله اكبر و لااله الا الله اين تجاوز و زورگويى را در هم بشكنيم و نداى مظلوميت خويش را به گوش جهانيان برسانيم و اين ميسر نمى شود مگر با خون دادن و شهادت در اين راه.
در اردبيل خانواده اي متدين و مذهبي زندگي مي كردند كه انتظار مي كشيدند تا پنجمين فرزندشان با به دنيا آمدن خودش چشم و دل آنها را روشن كند تا اينكه در بيست و هشتمين روز از سومين ماه بهار دلنشين سال 1341 چشم به دنيا گشود و با گريه هاي شيرين كودكانه اش فضاي خانه را در هم پيچيد و مادرش او را با قنداق سفيد در بغل گرفت و در گوشش نامش را زمزمه كرده و يعقوب نهاد.
پدر يعقوب،آقاي ابراهيم خليل مهديزاده اصل مغازه ي خواربار فروشي داشت و از طريق مغازه زندگي خود را مي گذرانيدند و مادرش، خانم طيبه شيخ علي زاده خانه دار و در تربيت بچه هايش حساسيت بيشتري نشان مي داد. خانواده ي آقاي مهديزاده در محله ي شمس آباد زندگي مي كردند و يعقوب نيز آنجا به دنيا آمد. خانواده ي يعقوب از لحاظ وضعيت اقتصادی خوب بوده و گذران زندگي مي كردند و از لحاظ وضعيت اجتماعی در محله با همسايه ها احترام متقابلي نسبت به همديگر داشتند. يعقوب در دوران خردسالي بچه ي آرام و ساكتي بود همبازي هايش برادرانش بودند كه در حياط خانه با هم بازي هايي چون؛ هفت سنگ،كلينج آغاجي و لي لي بازي مي كردند ومادرشان نمي گذاشت با بچه هاي ناشناس رابطه برقرار كنند. روزها سپري مي شد و يعقوب در آغوش گرم خانواده بزرگتر مي شد تا اينكه پاييز سال 1348 از راه رسيد و يعقوب خود را آماده ي رفتن به مدرسه كرد مادرش وسايل مدرسه ي او را مهيا كرده و دستان كوچك پسرش را در دست گرفته و راهي مدرسه شدند مدرسه ي ابتدايي انوري واقع در اردبيل بود، يعقوب از اينكه به مدرسه مي رفت خوشحال بود و تكاليفش را خودش انجام مي داد و در اين مورد كسي را اذيت نمي كرد. يعقوب با همكلاسي هايش طوري برخورد مي كرد كه موجب آزار و اذيت آنها نمي شد ولي با اين حال بچه ها او را اذيت مي كردند باز يعقوب كاري به كار آنها نداشت.مادر شهيد مي گويد:«يعقوب كلاس چهارم ابتدايي بود كه هيجان زده و خوشحال چيزي را در زيربغلش پنهان كرده بود وارد خانه شد وقتي علت را پرسيدم گفت؛مادر جان كارنامه ي قبولي من است ترسيدم بچه ها پاره كنند وشما باور نكنيد كه من قبول شده ام». روزگار مي گذشت و يعقوب وارد دوره ي راهنمايي در سال 1354 در مدرسه راهنمايي ابومسلم درباغميشه شد و همچنان وضعيت تحصيلي او عالي و موفقيت آميز بود. درس خواندن يعقوب مصادف با زمان انقلاب بود و او همچنان در كنار درس خواندن،فعاليت هاي انقلابي انجام مي داد از جمله ؛اعلاميه پخش مي كرد و در راهپيمايي ها شركت مي كرد ،شب و روز فعاليت مي كرد بيشتر وقتها به خانه نمي رفت و وقتي با مخالفت خانواده اش روبرو مي شد مي گفت؛ ما بايد به مردم كمك بكنيم.
آري انگار ديگر انقلابي بودن او براي خانواده اش روشن بود و مي بايست كه ديگر نبايد كاري به كار يعقوب داشته باشند و او را به حال خودش بگذارند. بيشتر وقتها به مسجد مي رفت و در نماز جماعت و دعاي كميل شركت مي كرد و در عين حال به مادرش نيز سواد ياد مي داد، مادر شهيد در اين مورد مي گويد:«هميشه و در همه حال نمازش را سر وقت مي خواند هر چند هنوز به سن تكليف نرسيده بود و با برادر بزرگتر از خودش راه نمي آمد هميشه به او مي گفت نماز بخوان تا
دلت آرام بگيرد و با ياد خدا به راه غير مستقيم نروي ،ولي برادرش مي گفت؛كه هنوز به سن تكليف نرسيده ام و يعقوب او را نصيحت مي كرد و مي گفت؛من هم به سن تكليف نرسيده ام ولي با اين حال نماز مي خوانم اگر اراده كني تو هم مي تواني بخواني». مادر شهيد بازمي گويد:«يعقوب در حين انجام فعاليت هاي انقلابي در سيمتري با درگيري كه شده بود به چاه افتاده و لباس هايش به كلي كثيف شده بود وقتي به خانه آمد با آن وضع او را ديدم ترسيدم و بعد ماجرا را برايم توضيح داد».
تا اينكه در اواسط سال دوم راهنمايي درسال 1355 ترك تحصيل كرده و به عنوان سرباز وظيفه با سپاه عازم جبهه شدو به مدت دو سال در خرمشهربه عنوان رزمنده خدمت مي كرد علاقه ي خاصي به جبهه و جنگ داشت و عاشقانه در راه كشورش مي جنگيد.به امام ارادت خاصي داشت و از فرمان امام خميني(ره)پيروي مي كرد و مي گفت؛ما بايد با تمام قدرت وتوان دشمن را از خاك ايران بيرون كنيم.بيشتر وقت در جبهه مي ماند و به مرخصي نمي آمد،تا اينكه در سال 1357 ايران به رهبري امام خميني(ره)و زحمتهاي مردم وطن پرست ايران به پيروزي رسيد و يعقوب نيز از اين بابت كه خوشحال بود و در پوست خود نمي گنجيدو يعقوب نيز در همين سال سربازي اش اتمام يافت و به اردبيل باز گشت.يعقوب قصد ادامه تحصيل را داشت و به همين خاطر در سال 1358 كه مردم به آرامش و آسايش رسيده بودند درمدرسه ي راهنمايي ابومسلم شروع به تحصيل كرد و وضعيت درسي او نيز خوب پيش مي رفت.
يعقوب رابطه ي صميمانه اي با خانواده اش برقرار مي كرد و تا حد امكان كمك حال والدين و خواهر و برادرانش بود،و با همسايگان و خويشاوندان نيزرابطه ي خوبي داشت و به همه كمك مي كردو همه ي فاميل و خويشاوندان به خاطر اخلاق خوب يعقوب از او تعريف و تمجيد مي كردند. مادر شهيد در اين مورد مي گويد:«با آنكه خودش بيكار بود ولي با اين حال صله ي ارحام مي كرد به يكي از همسايه ها كه شوهرش مرده بود هميشه به من مي گفت؛مادر جان دست گيري از نيازمندان از حضرت علي (ع) مانده از آنها دلجويي كن و وقتي فهميد كه بيمه شده اند ،ديگر خيالش راحت شد».
مردي نبود فتاده را پاي زدن گر دست فتاده اي بگيري مردي
يعقوب به همه احترام مي گذاشت ولي احترام خاصي به والدينش قائل بود،تا اينكه يعقوب وارد دوره ي سوم راهنمايي شد و در اوقات بيكاري اش به مغازه ي پدرش مي رفت،يعقوب 15 ساله بود كه در ايام محرم به مسجد مي رفت و با دسته هاي عزاداري مي گشت و عاشق امام حسين(ع) بود.يعقوب ديگراحساس مسئوليت مي كرد مادر شهيد در اين مورد مي گويد:«به مغازه ي پدرش مي رفت وبارهايي راكه جلوي مغازه مي آوردند آنها را خالي مي كرد و دستمزدي كه از خالي كردن آنها مي گرفت همه را به قلكش مي ريخت و در عيد نوروز براي بچه ها وسيله مي خريد».روزها چون رعد و برق سپري مي شد و يعقوب در سال 1359همزمان با شروع جنگ تحميلي وارد دوره ي متوسطه دردبيرستان دكتر شريعتي شد.يعقوب رفته رفته باز هوس جبهه كرده بود ولي با درس خواندنش جور در نمي آمد با مرور زمان و با لطف خدا دوره ي دبيرستان را نيز به پايان رسانيد و در سال 1361براي كنكور ثبت نام كردو در اردبيل نيز فعاليت هايي انجام مي داد به گونه اي مي خواست هر چند نمي تواند به جبهه برود دراردبيل خدمتي كرده باشد. بالاخره پس از سعي و تلاش فراوان از دانشگاه تربيت معلم در رشته ي آموزش و پرورش ابتدايي قبول شد به مدت يك سال در اردبيل دانشجو بود و خانواده ي يعقوب به محله ي شركت نفت در كوچه ي زنديه ي 3 نقل مكان كردندو زندگي خوبي را با هم و با در كنار هم بودن احساس مي كردند. مادر شهيد مي گويد:«ما تازه خانه امان را عوض كرده بوديم وكوچه ها را نمي شناختم و يعقوب نيز هرهفته پنج شنبه ها مرا به مصلی براي نماز جماعت مي بردونيز در ايام محرم شبها مرا برا ي عزاداري با خودش به آقا مسجد مي برد».
يعقوب در رويارويي با مشكل و گرفتاري صبور بود اصلا در مورد مشكلي كه داشت با خانواده اش صحبت نمي كرد و نمي خواست مادرش را نيز ناراحت كند و معتقد بود :
گر خداوند ز حكمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگري
يعقوب در مورد آينده اش چيزي نمي گفت، مادر شهيد دراين مورد مي گويد:«يك روز در حياط خانه نشسته بوديم كه پدر شهيد مسئله ي ازدواج را مطرح كرد وبه يعقوب گفت؛كه اگر برادر بزرگت ازدواج كند تو را نيز نامزد خواهم كرد و يعقوب با خنده به پدرش گفت؛پدر جان من هدفي جز درس خواندن ندارم و ازدواج برايم زود است ».
يعقوب همچنان در دانشگاه تبريز مشغول درس خواندن بود سال دوم دانشگاه بود كه براي كارورزي به مدارس مي رفتند و يك دست لباس براي خودش خريده بود. يعقوب ديگر نتوانست طاقت بياورد و در مسجد براي رفتن به جبهه را آموزش مي دادند و مي خواست عازم جبهه شود كه با مخالفت مادرش روبرو شد ولي يعقوب عقيده داشت كه در اين جنگ بايد شركت كرد و هر چه امام دستور داده بايد اطاعت كرده و سرپيچي نكنيم.تا اينكه يعقوب در سال 1363 با بسيج به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد و درجبهه به عنوان تخريب چي در حال خدمت به كشورش بود. مادر شهيد مي گويد:«مي دانستم به راه خدا مي رود چون پدرش مريض بود مخالفت مي كرد و مي گفت؛كه من با مرگ سر وكار دارم اگر بلايي سر يعقوب بيايد چه كسي از شما مواظبت خواهد كرد».با مرور زمان و گذشت روزگار خداوند خانواده ي يعقوب را داغدار وسياه پوش وعزادار كرد و آنها را از نعمت پدري براي هميشه محروم گردانيد و بدون پدر هر روز آنها به منزله ي سالي تلخ مي گذشت و اين ماتم آنها را مي سوزانيد و براي يعقوب يتيم بودن دردناك و سخت بود ولي با اين حال به خانواده اش روحيه مي داد و به خواهرش مثل يك پدري دلسوز و مهربان خدمت مي كرد.
مادر شهيد مي گويد:«يعقوب مثل يك كوه محكم و استوار بود وقتي مي ديد كه من ناراحت مي شوم مرا دلداري مي داد و مدام ازكار هايي كه انجام مي داد صحبت مي كرد و مي گفت؛مادر جان اصلا هيچ ناراحتي به خودت راه نده و هر كاري كه داشتي مثل پدرم همه ي آنها را بدون كم وكاست انجام خواهم داد و كاري خواهم كرد كه جاي خالي پدرم را احساس نكنيد».
بعد از چهلم پدرش يعقوب باز قصد رفتن به جبهه را داشت كه اين بار با اعتراض شديد مادرش مواجه شد. مادر شهيد در اين باره مي گويد:«من به يعقوب گفتم كه پدرت ديگر در ميان ما نيست لااقل تو بمان و مرد خانه باش و در ضمن خواهرت به جز تو ديگر به كسي اميدي ندارد ولي يعقوب ناراحت شد و گفت؛كه مادرم تنها من نيستم
اگر ما نرويم چه كسي بايد ازكشور دفاع كند و با گفتن اين حرف ها مرا دلداري و آرامش مي داد». آري يعقوب خانوداه اش را به خدا سپرد و عازم جبهه هاي نبرد با دشمن شد و در اين راه خستگي به خود راه نمي داد و عاشقانه مي جنگيد كه از ناحيه ي پا و دست تركش خورده بود كه به اردبيل آورده بودند. مادر شهيد باز مي گويد:«وقتي از جبهه يعقوب را به اردبيل انتقال دادند تركش در بدنش جا خوش كرده بود كه با عملي كه بر رويش انجام دادند آنها را در آوردند و به مدت يك ماه در استراحت بود يعقوب خيلي ناراحت بود چون قرار بود از جبهه به مشهد مقدس بروند كه انگار در قسمت يعقوب نبود ومن به او گفتم كه حتما حكمتي در اين كار بوده است در اين يك ماه استراحت فقط به فكر خواهرش بود مي گفت؛مادر ناراحت نباش خودم تكيه گاه خواهرم هستم تا هر كجا كه بخواهد درس بخواند كمكش مي كنم وراه خودم را ادامه خواهد داد و هر وقت مي خواست بيرون برود دستش را پنهان مي كرد و مي گفت ؛اگر دشمنان ببينند شاد مي شوند ».
تا اينكه زخم هاي بهبود يافت و عازم جبهه شد با اينكه مادرش با آه و ناله مي خواست مانع رفتن يعقوب به جبهه جنگ شود ولي او عقيده داشت كه تا عمر دارم مي روم و خواهم رفت وكسي جلو دار من نخواهد بود.آري صلابت اراده و استواري روحش از رفيع ترين و سخت ترين كوه هاي عالم باج مي گرفت يعقوب از دشمنان هيچ باكي نداشت، انگار كه تشنه ي جنگ بود. يعقوب با آنكه اخلاق خوبي داشت ولي باز هم وقتي به مرخصي مي آمد به طور كلي بهتر هم مي شد.
مادر شهيد مي گويد:«با رسول نباتي با هم در جبهه بودند و رسول به شهادت رسيده بود يعقوب خيلي ناراحت بود وقتي به دستاوردهاي فكري خود مي انديشيد قانع نمي شد و يأسي سرد بر جانش مي نشست و احساس مي كرد كه مقبول درگاه حق نيست و بعد در پي كسب اين لياقت ها سير وحركت آغاز كرد».يعقوب مي خواست در جبهه بماند و به كشور خود خدمت كند ولي به خاطر مادر و خواهرش مجبور مي شد به مرخصي برود و وقتي به اردبيل باز مي گشت فكر وذكرش فقط در جبهه بود. مادر شهيد باز نقل مي كند:«اولين عيدي بود كه پدر يعقوب فوت كرده بود،يعقوب را ديدم كه يك جعبه شيريني در دست وارد خانه شد و گفت؛مادر جان يادت هست پدرم هرسال شيريني مي خريد و ما را خوشحال مي كرد من نيز امسال اين كار را انجام دادم تا خواهرم را خوشحال كرده باشم».
مادريعقوب از ميان همه ي خصوصيات پسرش ازتواضع و فروتني و دست ودلبازي او ياد مي كند و مي گويد:«هر پولي كه به دست مي آورد براي خواهرش وسيله اي مي خريد و تكيه گاه او در زمان بروز مشكل بود».
هميشه وقتي به مرخصي مي آمد براي اينكه مادرش را ناراحت نكند حرف هايي مي زد كه مادرش باور مي كرد ومي گفت؛مادر جان هيكل مرا نگاه كن ببين چقدر چاق شده ام و مادرش نيز با افتخار مي گفت؛كه پسرم اجرتان با امام حسين (ع)باشد.
مادر شهيد مي گويد:«يعقوب به مرخصي آمده بود من به اوگفتم كه مردم مي گويند ؛در جبهه ها نمي گذارند رزمنده ها كفشهايشان را از پاهايشان در بياورند پس شما چگونه نماز مي خوانيد و همچنين مي گويند مردم به خاطر پول به جبهه مي روند يعقوب عصباني شد وجواب داد مادر جان آنهايي كه اين حرفها را مي گويند؛دشمنان ما هستندبه موقعيت بستگي دارد وما هميشه موقع نماز و استراحت در آسايش به سر مي بريم وعلاقه ي من به جبهه است و بس. من به خاطر خدا و براي دفاع از كشورم مي روم نه به خاطر پول».
مادر شهيدازآخرين مرخصي يعقوب چنين مي گويد:«شب همه براي اينكه يعقوب مي خواست صبح به جبهه برود آمده بودند، دامادمان گفت؛كه در جبهه زياد جلوتر نرو ،و در كنار بايست يعقوب به خاطر اين حرف او ناراحت شده و همان حرفي را گفت كه براي من مي گفت؛من به خاطر وطنم مي روم و هر بلايي سرم بيايد راضي به رضاي خدا هستم».
آري يعقوب در آخرين ساعات حرف دلش را گفت و خودش را سبك كرد و غير مستقيم به همه آشكار كرد كه آرزويش شهادت است و بس .
مادر شهيد مي گويد:«صبح از خواب بلند شدم تا يعقوب را بيدارش كنم تا خواب نماند ولي وقتي به اتاقش رفتم جايش خالي بود از پنجره كه بيرون را نگاه كردم،ديدم كه با قد همچون سروش كه بلند بود از در حياط كيف به دوش مي رود نگاهي به من كرد وبرايم دست تكان داد و بدون هيچ صحبتي از من دور شد».
آري اين مسلمان شهادت طلب ،يعقوب مهديزاده اصل بود كه از ابتدای تجاوز استكبار جهاني عليه انقلاب شكوهمند اسلامي ،به سوي جبهه ها شتافت و با حضور مداوم خويش در سنگرهاي دفاع مقدس با دشمنان با جان ودل جنگيد تا اينكه در شلمچه درعمليات كربلاي 5 كربلا ،كربلا گفت و به شهادت رسيد.درود بر مردم قهرمان و سلحشور آذربايجان كه همواره خود از پيشتازان نهضت بوده و در راه اعتلاي كلمه ي توحيد پرتلاش و مقاوم بوده اند.
مادرشهيد مي گويد:«وقتي كه خبر شهادتش را شنيدم ناراحت شدم ولي با اين حال يعقوبم را به حضرت ابوالفضل(ع)قرباني داده ام باشد كه اين قرباني مرا پذيرا باشد».و مادري كه در هنگام بدرقه ي پسرش به قد همچون سروش مي نگريست چگونه مي توان از ياد برد كه ساليان سال است كه سينه ي او را به درد آورده است و حالا آن كت و شلواري كه خريده بود براي هميشه در جلوي چشمان مادربه عنوان يادگاري از يعقوب مانده است. تا اينكه شهيد يعقوب مهديزاده اصل در تاريخ 05/12/1365 در درگيري با نيروهاي بعثي عراق در اثر اصابت تركش به سرو كتف و دست و پا در عمليات شلمچه در كربلاي 5 دار فاني را وداع كرده و به سوي آسمانها پرواز كرد.پيكر پاك شهيد يعقوب مهديزاده اصل در گلزار شهداي بهشت فاطمه به خاك سپرده شد.
(روحش شاد و يادش گرامي باد)
ولا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون.
كسى را كه در راه خدا كشته شده مرده نپنداريد بلكه او زنده و جاويد است و ليكن شما اين حقيقت را در نخواهيد يافت.
با سلام و درود بر منجى عالم بشريت حضرت ولى عصر(عج) و نايب بر حقش امام خمينى و با درود بى كران بر سرور شهيدان حسين بن على(ع) و با درود به روان پاك شهداى گلگون كفن و گمنام جنگ تحميلى و با سلام بر شما امت شهيد پرور نكاتى را به عنوان وصيت نامه حضورتان عرض مىنمايم.
اينك امروز جنگ به مرحله جديدى رسيده است و با سابق فرق مى كند و حسين(ع) در جبهه ها نداى هل من ناصر ينصرنى سر داده است. لذا بر هر مسلمان متعهد واجب است كه به اين ندا لبيك گفته و بسوى جبهه ها روان شود. امروز امريكاى جنايت كار و شوروى تجاوزگر دست به دست هم داده و در صدد بلعيدن و كوبيدن تمام مستضعفان از لبنان و عراق و افغان گرفته تا ديگر كشورها هستند {می خواهند} نداى مظلوميت خواهى را در دنيا خفه كنند . بنابراين بر ماست كه با فريادهاى كوبنده الله اكبر و لااله الا الله اين تجاوز و زورگويى را در هم بشكنيم و نداى مظلوميت خويش را به گوش جهانيان برسانيم و اين ميسر نمى شود مگر با خون دادن و شهادت در اين راه.
انسان زمانى پا به عرصه وجود مى گذارد، مدتى زندگى مى كند و بعد چشم از اين جهان فرو مى بندد چه خوب است حتى الامكان دست كشيده و مدتى نيز با خدا بگذراند. تاانسان مى خواهد شروع كند شيطان وارد معركه شده و دست به كار مى شود تا او را گمراه كند و اينجاست كه اراده اى آهنين و پولادين مى خواهد كه تاب و توان مقاومت داشته تا بر وساوس و مطامع شيطانى غلبه كند.
يارب دست اين بنده ناچيزت را بگير و نداى او را كه از اعماق قلب بر مى خيزد گوش كن. پروردگارا وسوسه هاى شيطانى هر لحظه بر وجودم هجوم آورده و خردم مى كند. ياراى مقاومت ندارم و به غير تو پناهگاهى ندارم.
خدايا يك لحظه مرا به حال خودم وامگذار كه موجب فراقت بنده از تو مى شود. به قول استاد شريعتى: خدايا چگونه زيستن را به من بياموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
آرى خواهم آموخت تا خون در رگهايم دارم و قلبم از كار نيافتاده، دست از مبارزه و ستيز بر نخواهم داشت تا خون در رگهايم جارى است با همه تجاوزگران زورمندان و قلدران در هم آويخته هر جا بروم داد خواهم زد و با صدايم تا اقصى نقطه جهان فرياد خواهم زد. اى مردم جهان بدانيد تا زمانى كه خون در رگهايم جارى است يك لحظه از پا نخواهم نشست و زمانى كه ديگر رمقى برايم نماند آن وقت با خونم حركتى دوباره به فرزندان اين مملكت اسلامى خواهم بخشيد.
و اما شما برادران و خواهران عزيزم، امت شهيد پرور نكاتى را به عرضتان مى رسانم.
دشمنان اسلام هر روز در صددند تا اين يكپارچگى و وحدت امت اسلامى را از بين ببرند و مردم را نسبت به انقلاب اسلامى و روحانيت اصيل و متعهد بدبين سازند. بنابراين بر شماست كه فرصت را به دشمنان اسلام ندهيد تا خداى ناكرده بار ديگر استكبار جهانى جايگزين اسلام شود. بلكه هميشه هوشيار و آماده بايستيد و مشت خود را بر دهان ياوه گويان و كسانى كه مى خواهند انقلاب را به انحراف بكشانند بكوبيد و نگذاريد خون شهيدان عزيزمان پايمال شود و دست بيعت با امام محكم كنيد و نگذاريد حسين زمان تنها باشد كه اگر غفلت كنيد، به عذاب الهى دچار خواهيد شد.
و مادرم عشق حسين مرا بدين وادى كشانده بايستى حسين را تنها نگذاشت و به ياريش شتافت لحظه اى فكر كن كربلا را به ياد آور و اباعبدالله الحسين(ع) را كه تنها 72 نفر به او پيوستند. امروز لحظات حساسى است امام نيز فرزند و از تبار حسين(ع) است. آرى ديدم او نيز چه سان فرمود آنهايى كه توانايى برداشتن سلاح را دارند به جبهه بروند.
خدايا من نيز به نوبه خود به اوامر امام لبيك مى گويم و بسوى جبهه حق روانه مىشوم. شما نيز زينب وار راه حسين(ع) را ادامه دهيد. رسالت حسين(ع) را بر دوش گرفته و حافظ خون شهدا و ادامه دهندگان راه آنان باشيد.
شهيد مظلوم بهشتى مى فرمود: شهادت عشق است و حالا ما را از معشوق مى ترسانند.
انشاءالله ما نيز بتوانيم عشقمان را به اثبات رسانده و با ريخته شدن خونمان به معشوق برسيم و يا اينكه سرافرازانه و پيروزمندانه بر دشمن غالب شويم.
خدايا مرا پاك بپذير.
والسلام
28/10/65