خلیل احمدپور

محل تولد: آذربایجان‌غربی - سلماس

پردیس محل تحصیل: آذربایجان‌غربی - شهید رجایی ارومیه

رشته تحصیلی: آموزش رياضی

شهادت: 1362/01/21

محل شهادت: خوزستان - فکه

عملیات: والفجر 1

انسان در اثر فراموشي خداوند متعال از خود بيگانه مي‌شود. چيزهاي ديگري را با مطلوب خويش عوضي مي‌گيرد. اين انقلاب اسلامى بود كه به انسان‌ها كرامت بخشيد و در اقصى نقاط عالم ندا در داده كه بشر اين جهان انسان را به بازى مى گيرد و زير خاكى مدفون مى كند.

معلم شهيد خليل احمدپور در سال 1341 در يك خانواده مذهبي و مرفه در شهرستان سلماس ديده به جهان گشود. وي پس از سپري كردن دوران طفوليت پا به محيط تعليم و تربيت نهاد و تحصيلات ابتدائي، راهنمائي و متوسطه را در زادگاه خود يكي پس از ديگري با موفقيت به پايان رساند و پس از اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي از دبيرستان اميركبير در آزمون تربيت معلم شركت و قبول شد. پس از اتمام دو سال دوره تربيت معلم به عنوان دبير راهنمائي در شهرستان بوكان به شغل مقدس معلمي مشغول گرديد و به استخدام رسمي آموزش و پرورش درآمد. پس از يك سال در بسيج سلماس ثبت‌نام و پس از گذراندن دوره‌هاي آموزش نظامي براي دفاع اسلامي به مناطق جنگي دزفول اعزام و حماسه‌ها رشادت‌ها و دلاوري‌هاي زيادي آفريد.
وي فردي دلسوز و مهربان و متدين و تلاشگر و كاردان بود. هميشه سعي مي كرد تا آن جائي كه از دستش برآيد در مناطق دوردست خدمت كند. هميشه نسبت به شاگردان خود احترام قائل بود. مانند شمع مي‌سوخت و در يادگيري نوباوگان تلاش مي‌كرد با آنها مثل يك دوست رفتار مي نمود.
عشق به انقلاب و امام راحل و همچنين دفاع از ميهن اسلامي از عواملي بود كه باعث شد سنگر تعليم و تربيت را رها كرده و به دانشگاه عمل و به جبهه خودسازي بيايد و هميشه مي گفت من هم درس دادن به بچه‌ها را دوست دارم و هم در جبهه بودن را خيلي دوست دارم. به طوري كه حدود يك سال در جبهه بود و در هر چند ماه يك بار مرخصي مي‌گرفت و به دبستان محل خدمت مراجعه مي كرد و چند روز پشت سر هم درس مي‌گفت و وقتي مرخصي تمام مي‌شد دوباره بدون اين كه پدر و مادر خود را ببيند برمي‌گشت به جبهه و با خانواده در نامه‌اي مي‌نوشت به مرخصي آمده‌ام و در بوكان هستم. نگران نباشيد. انشاءا... در فرصت مناسب به خدمت شما خواهم رسيد.
آري در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشت خو را نكشند
خلاصه معلم شهيد ما مانند گلي بود از گلهاي بهشت هميشه به معنويات توجه داشت و به ماديات فكر نمي‌كرد. آري معلم چون شمعي است، مي‌سوزد و مي‌سوزد، نور مي‌دهد و از اين سوختن پروا ندارد و مي‌خواهد صراط مستقيم را نشان دهد و با جهل به مبارزه برخاسته است.
سرانجام معلم بسيجي ما پس از بيش از يك سال فعاليت در جبهه دزفول در درگيري با مزدوران بعثي در تاريخ 1362/21 به درجه رفيع شهادت نائل گشت.
روحش شاد و يادش گرامي باد

«الحمدا... الذى هدانا لهذا و ما كنا لنهتدى لولا أن هدانا ا...، الحمدا... الذى يؤمن الخائفين و ينجى الصالحين و يضع المستكبرين و يرفع المستضعفين»
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف حق ناگفته ما مى‌شنود
لحظه‌اى كه قلم به دست گرفتم تا وصيتى كنم، از لحظاتى است كه به بيان نمى آيد. واقعاً همچنين اوقاتى و لحظه‌هايى چشيدنى است و با بيان كلمات چندان قابل درك نيست.
خواجه مي‌گريد كه ماند از قافله
خنده‌ها دارد از اين ماندن خرش
جان گشايد سوى بالا بال‌ها
در زده تن در زمين چنگال‌ها
سپاس خداى را كه نعمت جهاد را در راهش نصيبم كرد و شهادت را روزيم داده. سپاس خداى را كه امام را بر اين ملت، آيت رحمت خويش قرار داد و سپاس خداى را كه ملت ما را ملتى الهى قرار داد. وا... اين انقلاب معجزه است. كسى تا نيايد به جبهه و اين روحيه‌ها را نبيند و وضع پنج و شش سال قبل را در نظر نياورد اين حرف را نخواهد فهميد. اين انقلاب چنان ادامه خواهد داشت تا محرومين جهان را بر ظالمين و مستكبرين غلبه دهد و انسان‌ها را به خودشان برگرداند تا از كسانى نباشند كه فراموش كنند خدا را و خدا آنها را (و لا تكنوا و لاتكونوا كالذين نسوا... فانساهم انفسهم). يعني انسان در اثر فراموشي خداوند متعال از خود بيگانه مي‌شود. چيزهاي ديگري را با مطلوب خويش عوضي مي‌گيرد. اين انقلاب اسلامى بود كه به انسان‌ها كرامت بخشيد و در اقصى نقاط عالم ندا در داده كه بشر اين جهان انسان را به بازى مى گيرد و زير خاكى مدفون مى كند.
پس با خدا باش تا جاودان باشى و از خورندگان روزى الهى باشى. اى انسان‌ها بدانيد كه ما هر لحظه در هر حال حركت و تحول دائمى هستيم كه تا كساني كه شايسته زندگى بهشتى هستند، به بهشت رسند و به تسبيح خدا مشغول باشند و كساني كه به كثافت و پليدى روح دچار شده‌اند در جاى شايسته خويش يعنى جهنم جا گيرند.
هر نفس نو مي‌شود دنيا و ما
بي خبر اندر نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوي نو نو مي‌رسد
مستمري مي‌نمايد در جسد
از دور دست پدر و مادرم را مى‌بوسم و اميدوارم به خاطر خدا از دردها و رنج‌ها و اذيت‌هايي كه برايم كشيده‌اند، درگذرند و حلالم كنند و تمامى برادرانم را به انجام فرائض الهى سفارش مى كنم. سفارش به بار سفر گرفتن و توشه راه بستن مى كنم كه جهان گذرگاهى بيش نيست و ما مسافران. وصيت مى كنم كه كتاب‌هايم را به برادر حاج موسى برزگرى بدهيد. (در صورت آزادى از قيد شيادان و منافقان) كه ذكر خيرى در دعاهاى كميل هديه‌ام باشد و جوانان شهر را سفارش مي كنم كه نگذارند يك عده منافق و فرصت طلب جوانان ما را با تهمت زدن و مارك زدن گوشه‌نشين كنند و حتى باعث اسارت چهار تن از صدقيان صادق شوند. باز هم از دور دست پدر و مادرم و برادران و تمامى آشنايان را مي بوسم «و لتنظر نفسى ما قدّمت لغد ما تقواا...» در صورت عدم آزادى چهار تن از جوانان ‌برومند، جوانان بايد دنبال قضيه را بگيرند و عاملين را به مردم معرفى نمايند.
والسلام
خداحافظ