رضا (محمدرضا) حاجیلو

محل تولد: مركزي - روستای وفس - کمیجان

پردیس محل تحصیل: سمنان - تربیت معلم شهید مطهری گرمسار

رشته تحصیلی: آموزش زبان و ادبيات فارسی

شهادت: 1364/11/28

محل شهادت: خاک عراق - جاده فاو - ام‌القصر

عملیات: والفجر 8

... از کلیه دانشجویان پیرو خط امام خواستارم که آن ها باید در دو جبهه مبارزه نمایند. اول جبهه جهل و بی سوادی و دوم پر کردن جاهای خالی ما؛ من امیدوارم که در پرورش جوانان و مردان آینده مملکت اسلامی موفق باشید و بتوانید آن ها را به راه مستقیم و حق راهنما کنید.

رضا حاجیلو فرزند عباس در چهارم مرداد سال ۱۳۴۵ در روستای وفس دیده به جهان گشود.
رضا از همان نخستین پگاه جنگ تحمیلی، آرزو داشت در صف دلاورمردان، پای در میدان نبرد بگذارد و با سلاح خویش، ارزش‌ها و آرمان‌های مقدس میهن‏اش را پاس بدارد. در پاییز 1363، وقتی که سال دوم دبیرستان بود، آرزویش تحقق یافت و همراه با بسیجیان زادگاهش وفس، راهی جبهه‌های نبرد شد تا همگام با مردان مرد بجنگد و راه تعدی و تجاوز بر خصم خیره سر ببندد. آن رهسپار طریق عشق، چه دلاورانه رزمی‌داشت و چه استوار عزمی، سلاح بر دوش در دشت عطرافشان شقایق به پیش می‌رفت تا آن گاه که ترکش خمپاره‌ی دشمن و زخم پا او را از راه بازداشت و نا گزیر به زادگاهش کشاند. لحظه‌های حضور در جبهه و شور و شیدایی سنگر نشینان، برای او فرصت کمال یابی و اوج‌گیری بود و مجالی برای تمرین خودسازی و تهذیب نفس. او وقتی به روزهای زندگی‌اش که از پائیز 1345 شروع شده بود، فکر می‌کرد، هیچ فصلی را زیباتر و پربارتر از فصل در جبهه بودن نمی‌دید. این را بارها به هم‌رزمانش گفته بود. او در وفس روزهای خوبی را در کنار پدری مهربان، مادری پر عطوفت، هم‌کلاسی‌های با محبت و بچه‌های پایگاه شهدای وفس گذرانده بود، اما همیشه می‌گفت: «جبهه یک دنیای دیگریست». او در یکی از نامه‌هایش نوشته بود: «پدر و مادر عزیزم، برادران و خواهران مهربانم سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد، دلم برایتان تنگ شده است، هر وقت برای مراسم به حسینیه می‌رویم دعایتان می‌کنم. نگران من نباشید اینجا گوشه‌ای از بهشت است و بهترین بندگان خدا این جا هستند...». رضا در بهار سال 1363 از جبهه به وفس بازگشت، دیپلمش را گرفت و پس از شرکت در آزمون سراسری برای سومین بار عازم جبهه شد. وقتی خبر رسید که در رشته‌ی ادبیات مرکز تربیت معلم گرمسار پذیرفته شده است، خیلی خوشحال شد زیرا تلاش در سنگر تعلیم و تربیت را دوست داشت و کار معلمی ‌را با روحیه خود سازگار می‌دید، اما در آن شرایط مردد بود که برود یا بماند. وقتی فرمانده‌ی گروهان به او گفت فعلاً که اوضاع جبهه‌ها آرام است، خیالش کمی‌ راحت شد و برای ثبت‌نام به گرمسار رفت و چند روز بعد راهی کلاس درس شد.
وقتی ترم اول را به پایان رساند، فرصت را غنیمت شمرد و با جمعی از دانشجویان مرکز تربیت معلم گرمسار، همراه با سپاه محمد رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه ‌وآله ‌وسلم) راهی میعادگاه عاشقان شد. با شروع عملیات والفجر 8، در شب بیست و یکم بهمن 1364 هم نوا با امواج خروشان اروند، سرود فاتحانه‌اش در فاو جاری شد. این منطقه‌ی استراتژیک در نخستین تک دلاورمردان فتح شد. دشمن سال‌های سال از همین منطقه، دشنه‌ی خونینش را بر قلب دشت‌های نخل و سپیدار فرود می‌آورد. رزمندگان غیور، با شش شبانه‌روز مقاومت، دشمن را از بازپس گیری فاو مأیوس کردند. محمدرضا، آن دلاور عرصه‌ی نبرد، همراه با رزم‌آفرینان، مواضع فتح شده را در جاده‌ی خندق پاسداری می‌کرد. شب بیست و هفتم بهمن بود. یکی از هم‌رزمانش می‌گفت: «او آن شب حال غریبی داشت. حرف‌های پدر را هنگام خداحافظی برایم بازگو کرد: «پسرم مدرکت را بگیر بعداً به جبهه برو» و پاسخ خود را که گفته بود: «چه مدرکی بالاتر از پیوستن به حق». کنار نیزاری وضو گرفت و به نماز ایستاد، بعد در حالی که اشک شوق از چشمانش جاری بود با خدای خویش به نجوا نشست، سپس دست در جیبش کرد کاغذی را که در آن وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود، بیرون آورد و به یکی از امدادگرها سپرد که مجروحی را به پشت جبهه انتقال می‌داد و سفارش کرد آن را به دست بچه‌های تعاون برساند. منورهای دشمن منطقه را روشن کرده بود با هم در میان نیزارها به گشت‌زنی پرداختیم. نیروهای عراقی از هوا و زمین بر شدت آتش خود افزوده بودند در زیر نور منورها، یکی از هم‌رزمان را دیدیم که مجروح، کنار یک تانک نیم سوخته افتاده بود. محمدرضا برای کمک به طرف او رفت؛ اما در میانه‌ی راه انفجار یک راکت و ترکش‌های بی‌امان آن، او را از رفتن باز داشت». محمدرضا چشم که باز کرد در بیمارستان اهواز بود، شبی را تا صبح به شوق بازگشت به جبهه، تلاش کرد تا بر درد زخم‌های عمیق خود، فایق آید اما سرانجام آن تشنه‌ی جام شهود در بیست و هشتم بهمن ماه سال 1364، قدح آسمان را برداشت و لاجرعه سر کشید و خورشید در تمام وجودش جوانه زد

بسم الله الرحمن الرحیم
«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»
به نام علی سید النبیاء محمد مصطفی(ص) و با سلام بر اوصیا معظم آن حضرت از امام علی تا عدالت گستر جهانی حضرت مهدی(عج) و نائب بر حقش حضرت امام امت خمینی کبیر و قائم المقام رهبری، امید آینده امام و امت حضرت مستطاب آیت الله منتظری و با آرزوی پیروزی اسلام و بر افراشته شدن پرچم اسلام در قله مقدس کربلا، نجف، بیت المقدس و آزادی تمام اسرای مسلمین از قید و بند اسارت و شفای کامل مریضان و مجروحین و معلولین و طلب مغفرت برای شهدا و مؤمنین و مؤمنات.
سپاس بی کران مخصوص خدایی است که انسان از خاک آفریده و سپس روح مقدس خود را در آن دمید و عقل را آفرید که راهنمای او باشد.
«اگر دین محمد جز با کشتن من جاودان نمی ماند پس ای شمشیرها مرا در برگیرید.» امام حسین (ع)
اکنون که قرار است انسان یک روزی بمیرد و به خاک برود پس چه بهتر که در راه اعتلای کلمه «لا اله الا الله محمد رسول الله و علی ولی الله» بمیرد و جان خودش را نثار جانان نماید. من این وصیت نامه را در حالی می نویسم که قول داده اند ما را به خط ببرند البته وصیتی که ندارم بلکه شهادت نامه و تذکرنامه، چون انسان موقعی که وصیت نامه شهدا را می بیند واقعا خجالت می کشد که به این ها بگوید وصیت نامه.
پاسدارم هرگز نروم از سر پیمان گر سر برود من نروم از سر پیمان
درست یادم می آید روزهای اول انقلاب موقعی که می گفتیم ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند، الان آن موقعی است که درست می باید به آن عمل نمود و اما بعد امیدوارم که پدر و مادرم از این که من به شهادت رسیده ام ناراحت نباشند و اگر خواستید گریه کنید به یاد آن وقت و ساعتی گریه کنید که حسین بن علی(ع) بر سر نعش جوان ناکامش علی اکبر آمد و دید فرق علی تا ابرو شکافته است. پدر و مادرم نخستین انتظار من از شما بعد از شهادتم دعا برای سلامتی حضرت امام خمینی می باشد. دوم این که پیرو مکتب سرخ حسینی باشید و تا می توانید از حق طرفداری نمائید حتی اگر به قیمت جانتان تمام می شود. و همچنین مادرم می دانم فراغم ترا آزرده خاطر می سازد اما چه کنم که اسلام و قرآن در خطر است و اگر خدا پذیرای جان ناقابلمان باشد. و اما بعد مادرم اگر خواستی گریه بکنید علنا، اصلا گریه مکن فقط فاطمه گونه و زینب گونه استوار باش و صبور و هیچ غم مخور که اگر اسلام جز با کشته شدن یک عده جوان ناکام امثال من و پیر 80 ساله و 90 ساله باقی نمی ماند. پس بگذار که باران گلوله بر سر ماها ببارد ولی اسلام جاودانه باشد. و اما خواسته های من از ملت مسلمان این است که وقتی مرا در قبر می گذارید بیایید و ببینید که من هیچ چیزی با خود نمی بردم و چشم هایم را باز کنید که همه بدانند من آگاهانه این راه را انتخاب کرده ام و خدایا اگر سرنوشت من شهادت هست چه خوب زودتر و اقلا از دست دنیای فریبنده راحت بشوم.
من از تو حیات جاودان می خواهم
نی کام دل و راحت جان می خواهم
چیزی که رضای توست آن می خواهم
من از خدا طلب مرگ نمی کنم چون گناه است ولی اگر سرنوشتم شهادت است چه خوب که زودتر این عمل انجام گیرد. ای کسانی که در گنج ذلت نشسته اید و به انقلاب و رهبر پوزخند می زنید در آینده چنان دردی مبتلا می شوید که بگویید خدایا ما اشتباه کرده ایم که آن موقع دیر است بدانید. ای عزیزان نکند در رخت و خواب ذلت بمیرید که حسین در میدان جهاد به شهادت رسید.
اما چند تذکر:
- تا حد توان مال و جان خود را در راه حق نثار کنید که تنها چیزی که می ماند همان است و بس.
- جنگ تحمیلی که همان جنگ بین اسلام و کفر است از یاد مبرید که جهاد دری است از درهای بهشت که به روی بندگان خاص خدا گشوده می شود.
- از کلیه دانشجویان پیرو خط امام خواستارم که آن ها باید در دو جبهه مبارزه نمایند. 1. جبهه جهل و بی سوادی و دوم پر کردن جاهای خالی ما و من امیدوارم که در پرورش جوانان و مردان آینده مملکت اسلامی موفق باشید و بتوانید آن ها را به راه مستقیم و حق راهنما کنید.
در پایان از همه ی کسانی که تاکنون از من نافرمانی و خطائی دیده اند به بزرگی خودشان ببخشند و سلامتی امام امت و امت اسلام از درگاه خداوند متعال خواهان هستم.
و السلام علی عبادالله صالحین
مورخه 1364/10/25
ساعت 11:03 صبح