شهید عبدالنبی راست بالا
محل تولد: کهگیلویهوبویراحمد - دهدشت منطقه دشمن زیاری
پردیس محل تحصیل: کهگیلویهوبویراحمد - تربیت معلم گچساران
رشته تحصیلی: آموزش ابتدایی
شهادت: 1364/11/26
محل شهادت: خاک عراق - فاو
عملیات: والفجر 8
پروردگارا .معبودا رضایت تو را در این می بینم که به جبهه بروم و اگر رضای خود را در این می بینی من را شهید بگردان و اگر رضایت را در ماندنم می دانی مرا نگهدار .
شهيد عبدالنبي راست بالا در سال 1346 در خانواده مذهبي در روستاي محروم كلاتك از توابع دشمن زياري از استان كهگيلويه و بويراحمد چشم به جهان گشود . پس از سپري شدن دوران طفوليت در سن شش سالگي جهت كسب علم كه از جمله فرائض هر انسان است راهي دبستان قدس راك شد دوران ابتدايي را با موفقيت در همان دبستان به پايان رسانيد . پس از تحصيل دوران ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي حافظ راك شد دوره راهنمايي را همانند دوره ابتدايي با موفقيت كامل به پايان رسانيد . سپس جهت تحصيل دوره نظري راهي دبيرستان شهيد بهشتي دهدشت شد . پس از چندماه تحصيل دوره نظري در آزمون ورودي دانشسراي تربيت معلم گچساران قبول و راهي دانشسراي تربيت معلم شد سال اول و دوم دانشسرا را با موفقيت تام به اتمام رسانيد به نحوي كه از زمره دانشجويان نمونه آن دانشسرا محسوب مي شد . در سال دوم دانشسرا شهيد ضمن انجام وظيفه در سنگر علم با توجه به موقعيت حساس جمهوري اسلامي جهت اداي دين و احياي دين و تثبيت ولايت فقيه جهت نبرد با بعثيان كافر رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل شد . پس از انجام مأموريت سه ماهه در جبهه هاي جنوب بلافاصله به سنگر قبل كه همانا سنگر علم و دانش است مراجعه كرد . سپس وارد سال سوم دانشسرا شد و پس از چند ماه و اندي تحصيل دوباره در تاريخ 5/8/64 راهي جبهه اي نور عليه ظلمت شد . پس از اتمام مأموريت سه ماهه با توجه به نياز به نيروهاي رزمنده دوباره مأموريت خويش را تمديد نمود و پس از 5 شبانه روز نبرد خونين و فتح شهر مهم و استراتژيك فاو در تاريخ 26/11/64 به معراج ملكوتي پيوست و خرقه خونين و افتخارآفرين شهادت را به تن پوشيد
تؤمنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيل الله باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون
با درود بيكران بر يگانه منجي عالم بشريت و درود فراوان بر پيشگاه مقدس امام زمان و نايب برحقش خميني كبير و عزيز و با درود فراوان بر منتظري نستوه و سلام بر تمام كساني كه در هر لباس و هر پست و مقامي در هر جايي خدمت به حكومت اسلامي مي كنند و با سلام بر تمام شهيدان راه حق و حقيقت و سلام بر شما اي غيوران صحنه نبرد و سلام بر شما اهالي كهگيلويه و بويراحمد مخصوصاً مردم شهيدپرور دهدشت و بالاخص منطقه محروم دشمن زياري و خلاصه سلام بر مردم كلاتك و پدر و مادر و برادران و خواهران و عمه ها و خاله و دايي ها و عموها سلام عليكم ،حالتان چطور است ؟ از اينكه نتوانستم يك پسر خوب يا يك برادر لايق و سزاواري براي شما باشم خيلي معذرت مي خواهم و اميدوارم كه به بزرگواريتان بنده حقير را ببخشيد . الآن كه پا در كفش كرده ام و نظريه ام را رفتن به جبهه مي دانم اشك شوق سرتاپاي وجودم را فراگرفته است و اي تو كاغذ سفيد مي دانم تو انسان نيستي و اگر هم انسان بودي مانند انسانهاي نادان و جاهل نبودي كه به هر مقامي و طرب طبلي برقصي و مي دانم تو شيء امانت داري هستي ، ليكن وصاياي خود را به تو مي سپارم . اي كاغذ سفيد تو نگهبان وصاياي اين بنده حقير عبدالنبي راست بالا كه با آن همه مشكلات به اينجا رسيده ام باش . مي خواهم وصيت كنم ولي نمي دانم از كجا شروع كنم نمي دانم از زندگي بدبختانه خودم بنويسم و يا از مزاحمتهايي كه براي مردم بالاخص پدر و مادرم كرده ام بنويسم . دلم مي گويد بنويس لكن قلم نمي نويسد . افسوس كه دلم زبان نيست و زبان هم قلم نيست تا آنچه .... پدر از اينكه بدون خداحافظي و اجازه شما پا در عرصه رزمندگي يعني پا در جبهه گذاشتم مرا ببخش مي روم به جبهه اگر آمدم ، آمدم و اگر نيامدم باز هم نيامدم ،اشكال ندارد (الهي رضا برضائك و تسليماً لامرك) پروردگارا ،معبودا ، رضايت تو را در اين مي بينم كه به جبهه بروم و اگر رضاي خود را در شهيد شدنم مي داني مرا شهيد بگردان و اگر رضايت خود را در ماندنم مي داني مرا نگهدار . خدايا شهادت مرا چون حسين (ع) قرار بده و لذت زجر كشيدن را در راهت نصيبم گردان و بگذار بدنم چون حسين (ع) امام سوم شيعيان قطعه قطعه گردد ،بارالها دستم را مانند ابوالفضل قطع كن و پايم را همچون پاي علي (ع) مجروح گردان و سرم را همچون سرور شهيدان آقا امام حسين (ع) قطع گردان ،بارالها حسين معصوم بود ،آن زجرها را ديد و آنگونه به فيض شهادت كه فيض الهي است رسيد ،بنده كه در مقابل تو عصيان كردم و نافرماني و گناه و تكبر و غيبت و تهمت مي زنم و همگي اين گناهان را انجام مي دهم مانند او (حسين) نمي شوم ؟ واقعاً اگر چنين باشد كه مانند او پاره پاره نشوم تعجب ندارد ؟ پروردگارا،كريما،معبودا،معشوقا،اي پناه بي پناهان و اي دواي دردمندان و اي نياز نيازمندان و اي عطابخش گدايان و خالق نستعين و اي رب العالمين،آنانكه پا در راه تو برداشته اند و به سوي تو مي آيند به جبهه آمده و تو را يافتند و تو را مي پرستند و تنها از تو كمك مي خواهند و به تو مي رسند و هيچ وقت از تو غافل نيستند و هميشه با تو بوده و هيچ يار و ياوري يا كمك دهنده اي براي خودشان انتخاب نكرده اند و به جز تو به هيچ كس روي نياوردند پس اي خدا آنها را نااميد نكن و آرزوهاي آنها را به سرمنزل برسان . بنده بعنوان يك دانش آموز از تمامي دانش آموزان و معلمان گرامي و استادان با تجربه و محترم خواهش مي كنم كه معلمان درس را فقط براي خدا بدهند و محصلين نيز درس را براي رضاي خدا بخوانند . سخني با خواهران گرامي: درست است كه اين جمله تكراري است از زبان هر شهيدي ولي مي بينيم باز هم بي حجابي است پس مجبورم كه جمله تكراري را دوباره تكرار كنم يعني بگويم : اي خواهرم حجابت را رعايت كن ( اي زن به تو از فاطمه اين گونه خطاب است – ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است) خواهر حفظ خون يار حسين ارزش دينداريت مي باشد و اي خواهر همانطور كه مي دانيد و شهيدان گذشته نيز گفته اند : سياهي چادر تو از سرخي خون من كوبنده تر و مفيدتر است . پدرجان مي دانيد هر چيزي خمس دارد و خمس آن چيز واجب است و مي داني كه تو پنج فرزند پسر داري و بنده خمس آنها مي باشم و چه خوب كه خمس فرزندانت را به خدا دادي و نگران نباش از اينكه نتوانستم فرزندي باوفا براي شما باشم . همانطور كه اميد داشتي به دانشگاه مي روم اكنون به دانشگاه ابدي رفته ام كه سرپرست آن معشوقم و معبودم و مدرسين آن ائمه اطهارند و اميد است كه با رفتن بنده بهتر به مسائل ديني عمل كنيد و خداي خود را بهتر بشناسيد و بنده كه رفتم در اين امر هيچ كس دخالتي ندارم اين جمله به معناي اين است كه هركس مي خواهد ازدواج كند يا عروسي كند يك لحظه عروسي اش را به عقب نيندازد زيرا معصيتي است براي بنده و از شما پدر و مادرم خواهشمندم كه اگر مي شود اصلاً لباس عزا نپوشيد ،لباس سياه نپوشيد و درصورت پوشيدن مبادا از چهل روز تجاوز كند انشاءالله .
و اما اي برادرانم اميدوارم كه بعد از رفتن بنده شما خدمتكاران خوب براي اين مملكت باشيد برادرانم محمدنبي و عليمردان و سيدعلي و سبزعلي و غلامحسن و محمدرضا صادق و لطفعلي رستمي اميدوارم كه شما خدمتكاران خوبي براي اين مملكت باشيد و سلام مرا به تمامي دانش آموزان شهيد رجايي گچساران برسانيد و از قول بنده به آنها بگوييد بنده در دانشگاه ابدي و ادبي يعني دانشگاه هميشگي رشته ادبي و اخلاقي قبول گشته ام . انشاء الله كه شما هم قبول گرديد و گذاشتن قبرم به عهده پدرم است و بعد از پدرم به عهده برادر و عمويانم و مادرم و ... است هركجا آنها گفتند قبر بنده را در آنجا بگذاريد . دوست داشتم در جشن عروسي خيلي از برادرانم شركت كنم ولي افسوس و دوست داشتم كه بعنوان فردي متأهل يعني ازدواج كرده از اين دنيا بروم و همين گونه نيز شد در جبهه ازدواج كردم . سنگر حجله ام و اسلحه سنگرم بود و رگبارها و گلوله ها شيرينيهاي عروسيم و خونم حناي داماديم بود و افرادي كه اين طرف و آن طرف افتاده اند ساقدوشهايم بودند و ... نگران نباشيد و مادر و پدر و اقوامان وقتي كه آمبولانس آژير كشيد و جسد بنده را آورد دستهايتان بالا برده و بگوييد خدايا اين هديه ناقابل را از ما بپذير و خدا تو هم ما را ببخش زيرا چيزي پرارزش تر و مهمتر از جانم ندارم كه در راهت اهدا كنم . اميدوارم كه پستیها شما را مغرور نكند و تكبر نورزيد . وقت تنگ است و جملات درهم ريخته ،علت اين است كه زنگ كلاس را زدند و در فكر ديگري هستم .