قیومعلی حسین قلی زاده
محل تولد: اردبيل - مشگین شهر
پردیس محل تحصیل: اردبيل - دانشسرای آیت الله مشگینی مشگین شهر
رشته تحصیلی: آموزش ابتدایی
شهادت: 1364/10/11
محل شهادت: اردبيل - مشگین شهر
عملیات: سایر
وصیت نامه رو هنوز پیدا نکردیم ولی مگه حرف فرزند روح الله با حرف روح خدا فرقی داره؟
《همه معلمین در فکر این باشند که خودشان را تهذیب کنند. باید خودشان را مهذب کنند تا حرفشان در دیگران اثر کند. شما باید خیلی توجه داشته باشید که شماها یک مردم عادی نیستید. شماها معلم نسلی هستید که در آتیه همه مقدرات کشور به دست آنها سپرده میشود.》
امام خمینی(ره)
در پنجمین روز از فروردین ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و پنج در روستای لگران (واقع در 9/7 کیلومتری شهرستان مشکین شهر) در خانه ی آقای جبرائیل حسین قلی زاده کودکی به دنیا آمد. پدر کودک را در آغوش کشید و بعد از خواندن اذان در گوش نوزاد که پسر بود نامش را قیومعلی نهاد.
مادر شهید سرکار خانم صونا عبدالهی می باشد که از دامان پاک چنین مادرانی دلیر مردانی چون قیومعلی پرورش یافته و با شهامت و شهادت خود دلیل افتخار بوده که هنوز هم با گذشت چندین سال یاد و خاطرات شهید بر سر زبان هاست.
قیومعلی در یک خانواده ی پر جمعیت پانزده نفری با نه برادر و چهار خواهر که خود پنجمین فرزند خانواده بود زندگی می کرد. شهید قیومعلی حسین قلی زاده ده ساله بود که به همراه خانواده اش به مشگین شهر مهاجرت نمود پس از پایان تحصیلات ابتدایی وراهنمایی وارد دانشسرای تربیت معلم شد با شوخ طبعی هایش دل همگان را به خود جذب نمود.وقتی اولین دعای کمیل در خوابگاه دانشسرا برگزار گردید دوستانش بسیار حیرت زده شده بودند چرا که می دیدند آن قیومعلی شوخ طبع به گاه دعا ذلیلانه وخاضعانه به درگاه الهی جبین می ساید وناله عشاق سر می دهد .با اینکه محبوب بسیاری از قلوب گریده بود وهمگان دوست داشتند وی را زیاد ببینند ولی او کمتر در دانشسرا دیده می شد چرا که بیشتر اوقات در جبهه بود .دوستانش نیز تحت تأثیر اخلاق ورفتار وسخنان عاشقانه او نسبت به اسلام و امام و ایران قرار گرفته همراه او به جمع رزمندگان اسلام می پیوستند و به تک تیراندازان لشکر 31 عاشورا چند تن افزوده می گشت.
شهید حسین قلی زاده 6 بار به جبهه اعزام گردیده و رشادت هایی از خود نشان داده بود .هر با که به مرخصی می آمد به آموزش نظامی بسیجیان پایگاه شهید وطندوست می پرداخت و بچه های پایگاه همیشه با شنیدن خبر آمدن قیوم بسیا رخوشحال می گشتند .تا اینکه در 11/10/1364 هنگام رزم شبانه تقدیر الهی شهادت قیوم جنگ آزموده با تجربه را در دامنه سبلان قرار داد تا عطر وبوی شهادت دامنه این کوه سرافراز را عطر آگین نماید وعطرش تا ابد تمام منطقه را بگیرد .
وقتی برای مصاحبه با خانواده ی شهید رفته بودیم با استقبال گرم و صمیمی خانواده ی شهید روبرو شدیم.
پدر شهید آقای جبـرائیل حسین قلی زاده از دوران تولد و دوران خردسالی (از بدو تولد تا شش سالگی) شهید چنین می گوید :
با تولد قیومعلی بسیار شاد و خوشحال شدم می دانستم به آشیانه مان محبت و صفا خواهد آورد. در خانواده ی ساده و مذهبی زندگی می کردیم. وضعیت اقتصادی چندان خوبی نداشتیم ولی در مسائل شرعی و دینی خیلی پای بند بودیم و خانواده مان همیشه با روحانیون همنشین بودند. متأسفانه چون در آن زمان در روستای لگران مهدکودک نبود بدین دلیل شهید به مهدکودک نرفته بود. در آن زمان فرزندان من و برادرم همگی در یک جا زندگی می کردیم در، درآمد و مخارج خانه کمک هم بودیم. من ندیده بودم یک بار نه تنها قیومعلی بلکه دیگر فرزندانم با فرزندان برادرم به حرف بیایند و پسر شهیدم قیومعلی با علی رضا (پسر عموی اش) بسیار صمیمی بود که هر دوی آنها به فیض شهادت نائل آمدند.
پدر شهید از دوران کودکی (شش تا 12 سالگی) شهید چنین می گوید :
در آن دوران وضع اقتصادی مان چندان تعریفی نداشت از طریق کشاورزی و پرورش احشام امرار معاش می کردیم از لحاظ اجتماعی با کسی بد نبودیم و یا حتی با کسی به حرف نیامده بودیم. تا سال 1354 در روستای لگران زندگی می کردیم و از سال 1354 وقتی شهید کلاس سوم ابتدایی بودند به مشگین شهر مهاجرت کردیم. شهید دوره ابتدایی را از کلاس اول ابتدایی در دبستان شرف مشگین شهر تحصیل کردند و با عموزاده اش (شهید علی رضا حسین قلی زاده) همکلاس بودند. به تحصیل علاقه ی زیادی داشتند و جزو نفرات اول مدرسه بودند. شهید در مدرسه و کوچه بی نهایت مقید به اخلاق نیکو بودند. حال دوستان و همبازی ها را بیشتر رعایت می کردند. در گفتگو صادق بودند در اوقات فراغت سعی می کردند در کارهای خانه و کشاورزی ما را یاری نمایند. در آن زمان وضعیت اقتصادی به علت رکود کشاورزی و بی کاری خانواده چندان خوب نبود. ولی شهید همیشه به درآمد کم قانع و شکرگزار بود و همیشه خدا را به خاطر سلامتی بدن شکر می کرد.
پدر شهید از دوران نوجوانی (12 تا 18 سالگی) مقطع راهنمایی ـ دبیرستان شهید چنین می گوید :
وضع اقتصادی مان که تقریباً خوب شده بود چرا که بچه ها بزرگتر شده بودند و به من کمک می کردند و خودشان کار می کردند و خودم از طریق مغازه داری خرج زندگی را در می آوردم و در محله ی حسینیه ی مشگین شهر هم چنان ساکن بودیم شهید برای دوره ی راهنمایی در مدرسه ی شهید مدنی مشگین شهر برای سال تحصیلی 58 ـ 57 اسم نوشت وضعیت تحصیلی شهید بسیار عالی بود به تحصیل خیلی علاقه مند بود.
شهید پس از طی کردن دوره راهنمایی به مرکز تربیت معلم آیت الله مشگینی وارد شدند. شهید علاوه بر درس، جهت امرار معاش خانواده به کارگری و کشاورزی همت می گمارد.
شهید همیشه قرآن می خواند در فعالیت های مذهبی و راهپیمایی شرکت می نمود و با مسجد انس گرفته بود. به مسائل شرعی و دینی خیلی پای بند بود. بیشتر اوقات وقتی که به مرخصی می آمد را در پایگاه می گذراندند. خانواده ی من و برادرم با هم در یک جا زندگی می کردیم از همان زمان قیومعلی عاشق نماز و روزه و عاشق امام حسین(ع) بود. من خودم گه گاهی مدیحه سرایی می کردم هر وقت نوحه می خواندم شهید می آمد و کنار من می نشست و زار زار گریه می کرد همیشه به من و مادرش می گفت: دعا کنید راه کربلا باز شود انشاالله شما را به کربلا می برم تا از من راضی باشید و ما می گفتیم: نه پسرم ما از تو راضی هستیم. شهید بسیار روحیه ی شادی داشت. شوخ طبع بود اکثراً با خانواده بود و عموزاده هایش. روزی به خانه آمدم و دیدم به شوخی با مادرش کشتی می گیرد که خورد به پرده ی پنجره و پرده کنده شد و افتاد. گفت: مادر جان حتماً برایت یک پرده می خرم و اگر شهید شدم این پرده از من برای تو یادگاری بماند. گفتم: پسر جان اگر جرأت داری بیا و با من کشتی بگیر زورت به مادرت می رسد. شهید گفت: من نان خمینی را خوردم و هیچ کس نمی تواند من را شکست بدهد و همیشه می گفت: پدر دعا کنید که من شهید شوم ولی هیچ وقت اسیر نشوم چون شنیده ام کسانی که اسیر می شوند سبیلش را می کَنند. شهید به معلمش (شهید حسین اسدی) عشق می ورزید و همیشه از ایشان می گفت که ما را برای رفتن به جبهه تشویق می کند و از همرزمان نزدیک قیومعلی، شهید رزاق عبدالهی هستند که ایشان هم شهید شده اند و رمضان خسروی که جانباز جنگ تحمیلی هستند و آقای محمد علوی هستند که هم اکنون امام جمعه ی پارس آباد می باشند.
همسایگان هیچ وقت از زبان شهید حرف بدی نشنیدند و کسی از شهید ناراضی و ناراحت نبود با همسایگان و دوستان مهربان بود در موقع شنیدن شهادت ایشان همه بی نهایت متأثر شده بودند. همه در تشییع جنازه شهید شرکت کردند و به مجلس گرمی دادند. شهید بسیار صادق بود. به خصوص در مورد خانواده و دوستان بی نهایت حقوق آنها را مراعات می کرد. متواضع بود به خانواده و همسایگان و معلمش شهید حسین اسدی احترام والایی داشت. شهید در مجالس عزاداری اباعبدالله و مراسم تشییع جنازه شهدا و همین طور در راهپیمایی حضور فعالی داشت. در فعالیت های انقلابی و مذهبی نیز شرکت می کرد. شهید همیشه با وضو می خوابید و از نوجوانی و قبل از سن بلوغ روزه می گرفت و موقع اعتراض مادرش می گفت: باید از همین نوجوانی برای آخرتم، اندوخته ایی داشته باشم.
آقـای عیوض سیف الهی هم کلاسی و دوست شهید چنین می گوید :
شهید از کودکی مایه گرمی و خوشحالی جمع دوستان و هم بازی های کودکانه بود. شادترین بازی ها بی حضور او سرد و بی روح بود. شهید قامت رعنا و قد کشیده ایی داشت با شوخی طبعی و برخورد صمیمی و مهربانه توجه همه را به خود جلب کرده و سکوت تحمل ناپذیر غریبانه خوابگاه را می شکست و بچه ها با حضور او نشاط و تبسم می یافتند. وقتی که در جمع حاضر می شد هر کس در سکوت و فکر بود به او شوخی می کرد و غبار غم از چهره ی جمع می زدود. در مراسم دعای کمیل و دعای توسل حضور می یافت چنان خاضعانه می نالید که سوز و گدازش دل هر انسانی را به درد می آورد همه از این پیک بهشتی بهره معنوی می بردند.
پدر شهید از دفـاع مقدس شهید چنین می گوید :
وقتی رزمنده ها به جبهه اعزام می شد. قلبش به تپش می افتاد قلبش همیشه پیش رزمندگان بود. مقابله با دشمن را برای خود تکلیف و وظیفه می دانست از ابتدا عاشق جبهه و خدمت در راه وطن بودند و به این خاطر راهی میعادگاه عشق شد. شهید حدود پنج بار به جبهه رفت وقتی که به مرخصی می آمد یا در پایگاه شهید وطن دوست بود. و یا در دانشسرا حضور می یافت. روزی به شهید گفتم: وقتی به مرخصی می آیی می خواهم در کنار ما باشی. می خواهیم به جمالت نگاه کنیم شهید گفت: سنگر به سنگر. یعنی همین رفتن به پایگاه ضرورت دارد پشت جبهه است و نیرو را تقویت می کند و رفتن به تربیت معلّم سنگر علم و دانش است. آن جا ایمان و قلب را تقویت می کند. شهید در پایگاه شهید وطن دوست آموزش نظامی تدریس می کرد و رزمندگان از وجود او درس های زیادی یاد می گرفتند اخلاق و رفتار متواضع خالصانه ی او مکتب اخلاق بود. با قامت کشیده اش فنون رزمی را عملاً به بسیجیان یاد می داد و برنامه ی فرهنگی و هنری در پایگاه دایر می نمود. چون پسرم به رونق پایگاه علاقه مند بود. وقتی ایشان به جبهه می رفتند خودم در بین بچه ها حضور می یافتم و با آنها به رزم شبانه نیز می رفتم.
سـرکار خانم صونا عبدالهی (مادر شهید) چنین می گوید :
وضعیت روحی شهید در اوج کمال بود. به جبهه بسیار علاقه پیدا کرده بود وقتی که بسیجی ها اعزام می شدند که به جبهه های حق علیه باطل بروند روحش پرواز می کرد. خیلی علاقه داشت به جبهه برود. فکر می کرد و می گفت: برادران ما، در سنگر خوابیده اند و چرا ما آسوده، این جا در رختخواب بخوابیم. جسمش در مدرسه و خانه بود اما روحش در نزد رزمندگان و شهیدان اسلام بود. وقتی هم با اعتراض من مواجه می شد می گفت: ما تا حالا چیزی نمی فهمیدیم و هر چه هست در راه اسلام و اسلامیت است. بیشتر مواقع که به جبهه می رفت جای خالی اش در خانه احساس می شد و موقع آمدن به مرخصی هم بیشتر مواقع را در پایگاه می گذراند از بین نُه پسری که خداوند به ما عطا کرده بود. چهار نفرش رزمنده بود. روزی که قرار شد هر چهار پسرم به جبهه بروند پارچه ی سفیدی آوردم برای اندازه تک تک شان بریدم و گفتم: اگر شهید شدید روی جنازه تان می اندازم و اگر شهید نشدید هدیه ی عروسی تان می کنم. پسرانم گریه کردند و قیومعلی گفت: مادر از سنگر دلت که همان دعا است بخواه که من شهید شوم اگر هم شهید شدم ناراحت نشو. گفتم: صف آرایی در برابر دشمن امر رهبرمان است و شهادت ناراحتی ندارد و بلکه شهادت افتخار است در راه مملکت، اسلام و قرآن. شهید گفت: مادر جان افتخار می کنم که چنین شیرزنی مادرم است و به ما روحیه دادی. گفتم: اگر چهار نفرتان هم شهید شوید خودم اسلحه تان را بر می دارم و خودم به جبهه می روم.
مـادر شهید از شب شهادت شهید چنین می گوید :
ماه مبارک رمضان بود و افطاری آن شب را قیومعلی پخته بود. سیب زمینی های کوچک را آب پز کرده بود و می گفت: شام امشب، شام جبهه است بعد از افطار شهید رفت به پایگاه و گفت: اگر نیامدم نگران نشوید. شب را در پایگاه خواهم ماند. مانور داریم سحری که بلند شدیم دیدیم رختخواب قیومعلی خالی است. دلم بَد جوری دلواپس بود و شور می زد. برادرانش و پدرش را که برای سحری بیدار کردم دیدم که همه احوالی مثل حال من دارند. صبح پدرش به مغازه رفت. بعد از ساعتی خواستم به مغازه بروم تا احوالی از قیومعلی بگیرم دیدم مغازه بسته است به خانه مادرم که همسایه ی دیوار به دیوار هستیم رفتم. دیدم آن جا خبری نیست در همین لحظه زنگ در به صدا در آمد. همسایه بود و به من گفت: شما بفرمائید داخل با مادرتان می خواهم حرف بزنم. تنم لرزید و فهمیدم خبری دارد که نمی خواهد من بفهمم. پشت در بودم که شنیدم گفت: قیومعلی زخمی شده زود بیرون آمدم و گفتم: قیومعلی حتماً شهید شده دویدم به طرف در خانه که به سپاه بروم تا در را باز کردم دیدم تمام مردم ریخته اند جلوی در خانه مان یکی گریه می کند. یکی تسلیت می گوید و ...
فهمیدیم که قیومعلی در مورخه ی 11/10/1364 در اردوی شبانه آموزش نظامی در دامنه سبلان در شهرستان مشگین شهر در یک شب مهتابی و سرد، قامت سروش به زمین افتاده تا آلاله ای از آلاله های سبلان سرافراز باشد مردم شهید پرور و قدر شناس منطقه با دلی مالامال از غم و اندوه در مزار شهدای حسینیه ی الزهرای مشگین شهر به خاک سپرده شد. و بالاخره از چهار پارچه ی سفیدی که به عنوان کفن و کادوی عروسی نگه داشته بودم کفن، نصیب قیومعلی شد و سه تای دیگر شد کادوی عروسی پسرهایم.
پدر شهید در خاتمه چنین می گوید :
یکی از کارمندان سپاه به من گفت: قیومعلی زخمی شده و باید به سپاه برویم و تنم لرزید. من را به بهانه ی زخمی شدن قیومعلی به سپاه بردند ولی پیکر پاک فرزندم را دیدم که چه معصومانه آرامیده و فهمیدم که شب ساعت 10 موقع آموزش نظامی و با سُر خوردن یکی از سربازان و در ضامن نبودن اسلحه به درجه ی رفیع شهادت نائل آمده است.
پدر از شایستگی و لیاقت شهید می گوید و با تبسمی ابراز احساسات می کند و می گوید :
خداوند یکتا را شاکرم که توانسته ام فرزندی به شایستگی شهادت تربیت کنم و جهت اعتلای اسلام و قرآن به پیشگاه احدیت تقدیم نمایم.
خیـره آن دیده که آبش نبـرد گریه عشق
تیـره آن دل که در او شمع محبت نبـود
وصیت نامه رو هنوز پیدا نکردیم ولی مگه حرف فرزند روح الله با حرف روح خدا فرقی داره؟
《همه معلمین در فکر این باشند که خودشان را تهذیب کنند. باید خودشان را مهذب کنند تا حرفشان در دیگران اثر کند. شما باید خیلی توجه داشته باشید که شماها یک مردم عادی نیستید. شماها معلم نسلی هستید که در آتیه همه مقدرات کشور به دست آنها سپرده میشود.》
امام خمینی(ره)